anti boy-part7
U kiss stories
من اینجا از u-kiss داستان می نویسم امیداوارم خوشتون بیاد
نگارش در تاريخ پنج شنبه 24 آبان 1391برچسب:, توسط sara

روز جشن:

اتاق کژال و سارینا:

ززززززززززززززززززززززززززینگ زیییییییییییییییییییییییییییییینگ....(زنگ ساعته)

سارینا:کژ(ما مخفف بهش میگیم کژ)ککککککککککژ موبایلتو ساکت کن....ااااااااااااااه

و با غرغر از جاش بلند شد و موبایله کژال رو از زیر بالشتش برداشت و خاموش کرد....

کش و قوصی به بدنش داد و شروع کرد به صدا کردن کژال....

سارینا:ککککککککککککککککککژ.....کککککککککککککژ...کژااااااااااااااال بیدار شو

کژال:هااا؟چیه؟ساعت چنده...

سارینا یه خمیازه کشید و همونطور که چشماشو میمالید با صدایی دورگه گفت...

سارینا:نمیدونم...موبایلت زنگید منم خفش کردم....

یدفعه کژال از جاش بلند شد و از پله های تخت پایین اومد...و به طرف در اتاق رفت..

سارینا:ههههههههههههی چت شد؟؟

کژال:بدو ..باید بقیه رو هم بیدار کنیم...تو برو اتاق شکیب من میرم این 4تا خرس

قطبی رو بیدار کنم.....و زود از اتاق خارج شد و به طرف اتاق زی زی اینا رفت...

اتاق زی زی-سارا-گلنار-صدف:

کژال به طرف تخت گلنار و سارا رفت و شروع کرد به صدا کردن گلنار با صدای اروم

کژال:گگگگگگگگگگگل...گلناااااااااااااااار.... پاشوووووووووو

گلی قلتی زد و بعد با حالت خواب الودگی از جاش بلند شد و تلو تلو خوران به طرف

توالت اتاق رفت تا صورتشو بشوره....(هه هه طرز بیدار کردن خودم یه قطره اب لازمه

چون من شبیه گربم به اب وحشتناک حساسم)

سارارو بیخیال شد و رفت سراغ زی زی از نرده ی تخت بالا رفت وکنار گوشش شروع

کرد به ویز ویز کردن...

کژال:ووووووووووووووووووویز..ویییییییییییییییییییییییییییییز...وییییییییییییییییییییییییز

زی زی:اااااااااااااااااااا.....و با دست کبوند تو صورت کژال....

کژال:ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای گوشم وحشی...بدبخت مگسا که بالا سر تو رژه

میرن....

زی زی با شنیدن صدای کژال خواب از سرش پرید و با ترس از جاش بلند شد و رو تخت

نشست...

زی زی:اااااااااااااااااااا تو بودی؟

کژال:پ ن پ ننم بود...ااااااااااااااااااااای

یه خمیازه کشید و از تخت پایین اومد و به طرف توالت رفت...همون موقع گلنار از توالت

بیرون اومد وجاش زی زی به داخل توالت رفت...

گلنار:هه هه هه چی شده چرا کنار گوش چپت سرخه؟

کژال:هیچی...سعی کن سارا رو بیدار کنی تا من برم برا اون یکی استون بیارم..و از

اتاق خارج شد....

هممون در حال خوردن صبحانه بود که ملینا از جاش بلند شد و کاسشو از رو میز

برداشت و به طرف سینک ظرفشویی رفت و کاسشو شست ودر جاظرفی جا داد

همونطور که به طرف راهرو اتاقا میرفت گفت:من میرم حموم

تا این جمله رو گفت منم زود قاشق اخر رو تو دهنم جا دادم و کاسهام رو توسینک

رها کردم و به طرف اتاقمون رفتم...

صدف از حال داد زد:اااااااااااااااااااااااوی کجا رفتی؟؟؟!

همونطور که وسایل حمومم رو برمیداشتم داد زدم:من رفتمممممم حموم..

و زود به داخل حمام پناه بردم....

بالا خره هممون اماده شدیم..تیپامون تو مایه های هم بود

:

جشن ساعت 7 شروع میشد و ما باید 6اونجا میبودیم....

الان ساعت پنج وربع بود و ون واقای وویی و فیلمبردار باید تا 5 دقیقه دیگه اینجا

میبودند.......با صدای زنگ تلفنم همه به طرفم برگشتن...

سارا:بله؟

...+:..............

سارا:باشه الان میایم خدافظ.....تلفن رو قطع کردم و نگاهمو به طرف کژال چرخوندم

سارا:اقای وویی پایینه گفت بیایم پایین....

سالن برگزاری جشن:

همینطور وسط سالن ول میچرخیدیم که اعلام شد اولین گروه ها اومدن(دوستان

سالنش گرد بوده و در شمال سالن یه سن داره)

به طرف سن رفتیم.....

وویی:از اینطرف باید برید زیر سن ووقتی صداتون کردن شما زود باید برید رو بالا برا

تاشما رو بیاره بالا فهمیدید...با سر حرفشو تایید کردیم و از طریق دریچه ای کوچک

به زی سن وارد شدیم....اون زیر پر وسایل تئاتر و صندلی واشیا قدیمی بود....

طبق گفته وویی نزدیک بالابرها ایستادیم تا با صدای مجری سوار بالابرا بشیم...

نیم ساعت گذشت که صدای مجری بلند شد که مهمان ها میخواست که سرجاهاشو

بشینند و به حرفاش گوش بدن...بعد از 5دقیقه حرف زدن بلاخره فیلم پخش شد حدود

15 دقیقه طول کشید با صدای دست زدن و تشویق ها به خودمون اومدیم واماده

برای ظاهر شدن روی صحنه شدیم....

مجری:خخخخخخخخخخخخخخخخب حالا من از انتی بوی میخوام که به روی صحنه

بیان.....با گفتن اخرین کلمه بالابرها حرکت کردن....

خخخخخخخخخخخخب نظر یادتون نرهههههههههه


نظرات شما عزیزان:

mina
ساعت17:53---26 آبان 1391
سلام سارا جونی

خوبی خواستم ازت بخوام تو این مدت که نیستم نزاری وب off بشه

تا من بر میگردم داستانتو بزار قول میدم هر وقت تونستم بیام

دوست دارم

میناپاسخ:ok uni....dastan ro mizaram.... uni barat arezu mikonam zud az mahrumiat dar biai


شیدا
ساعت15:24---25 آبان 1391
پاسخ:هه هه میسی

پریسا
ساعت13:20---25 آبان 1391
خیلی عالی بود


پاسخ:هه هه هه ممنون اونی...شاید امروز گزاشتم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: