anti boy-part6-1
U kiss stories
من اینجا از u-kiss داستان می نویسم امیداوارم خوشتون بیاد
نگارش در تاريخ چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, توسط sara

همزمان باهم میخواستیم از در دستشویی خارج شیم که تو چارچوب در گیر کردیم...

سارا:لطفا در راه دوستی از خودگذشتگی کنید و برید کنار تا من رد شم...

صدف:چرا ما فداکاری کنیم خودت فداکاری کن..اصلا من بزرگ ترم پس من اول رد 

میشم....

شکیبا:برو بابا حالا خوبه یه فقط 2ماه بزرگ تری....

شروع کردیم به بحث کردن وهر کی سعی میکرد از در رد بشه...چون من وسط بودم

با ارنجم هر دوشون رو به داخل توالت هول دادم و در و بستم و فرار کردم.....

سر میز صبحونه:

سارا:سسسسسسسسسسسسسسسسسلام...

کژال:اون دوتا کجان پس...

سارا:الان میان...

و رو صندلی کنار سارینا نشستم...چند ثانیه بعد اون دوتا هم اومدن و مشغول خوردن

صبحانه شدیم.......فیلمبردار هم همین طور هی فیلم میگرفت و عین بز دور ما

میچرخید تا به قول خودشون از تمام زوایا بگیرن.....

سارا:اااااااااااااااااااااااه یکم بره اون ور تر هی چسبیده به من...از بس به من زدی

قاشقم تا دسته رفت تو حلقم....اهه اهه

ملینا:بیا منو بزن....به من چه تو برو اون ور تر...

سارا:دارم بهت کم کم مشکوک میشم...خیلی علاقه نشون میدی...نکنه ل×××

هستی؟؟؟؟؟

ملینا:چییییییییییییییی؟منحرف....بیشعور.....و بعد با سرعت نور صندلیشو نیم متر

برد اونور تر.......

گلنار:ههه هه هه سارا جونم دیگ به دیگ میگه ته دیگ خودتم همچین دسته کمی

از ل××× نداریا....!! کسی که به پسر هیچ حسی نداره....

کژال با خنده پرید وسط حرف گلی و ادامه داد:هه هه هه سارا خنثی هست نه به

پسر واکنش میده نه به دختر...هه هه هه اوخی بچه خنثی هست...

سارا:اولا من اون نسیتم....دوما چه بهتر که خنثی هستم

زی زی که کرمش ریخته بود گفت: ااااااااااااااا سارا اون چیه که تو نیستی؟ها؟ها؟بگو

سارا:؟!

صبحانه که تموم شد لباس پوشیدیم تا یه گشتی تو مجتمع بزنیم....

از همه زود تر اماده شدم وپریدم تو راهرو ...تا خواستم دکمه اسانسور رو بزنم در

اسانسور باز شد و وویی نمایان شد...همونطور که با تلفنش حرف میزد  دستمو

گرفت و مثل این پدرایی که بچشون به زور میبرن خونه منو به طرف واحدمون برد...

همه تو حال رو مبل ها نشسته بودیم ومنتظر وویی بودیم تا حرف بزنه...منم که

حوصلم سر رفته بود پیش قدم شدم و گفتم:خخخب نمیخواین شروع کنین؟

وویی:اهان داشتم فکر میکردم...خب اومدم برنامه هاتون رو بهتون بگم....

خب برا معرفیتون باید یه سری جاها بریم و از این جور چیزا...مثلا امروز میریم

شهربازی...

ایییییییییییییییییییییییییی خدا اخه معرفی چه ربطی به شهربازی داره....

هممون اماده شدیم:

سارا:

هوا اون روز خیلی گرم بود برای همین لباس نازک پوشیدیم

کژال:

سارینا:

زی زی:

گلنار:

صدف:

شکیبا:

ملینا:

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: